ایمان پاکنهاد / جامعه نو: سهشنبه پسر هشت سالهاش از مدرسه آمد. «دیدم رد چنگی بر گلویش است. جای شلاق دست هم بر صورتش سرخ شده بود. گفتم چی شده؟»
مانی نه سالش نشده. در یکی از دبستانهای دروازهغار تهران کلاس سوم میرود. پنج ساله بود که پدر و مادش پاسپورت گرفتند و از ولایت پروانِ افغانستان کوچیدند تهران. مادرش در مؤسسهی توانمندسازی آوای ماندگار دروازهغار خیاطی میکند. کیف نان میدوزد. «پروان کار نبود اما جنگ بود. هر روزش انتحاری بود.» مانی قرار ندارد. نشسته پشت کامپیوتری خاموش و با دکمههایش ور میرود. با صدای انگشتهایش بر کیبورد کیف میکند. چشمهایش دو آفتاب روشناند؛ گریخته و کشدار بر صورت کشیدهاش. یک روز قبل از آنکه ناظم دستهایش را دور گردن مانی گره کند، یکی از همکلاسیها هلش داده بود و سرش خورده بود جایی. روز بعد مانی دوباره در حیاط مدرسه دویده بود. خانم ز. ناظم مدرسه ترسیده بود بلایی بیاید سر مانی. رفته بود سمتش.
مانی از پشت کامپیوتر بلند میشود و میپرد توی حیاط. چشمهای مادر قفل شده. «گفتم چی شده؟ تعریف کرد که ناظمشان تنبیهش کرده و گفته باید برود و بنشیند روی سکو، توی حیاط و جُم نخورد. زنهای اینجا مانی را دیدند و گفتند این چه مدرسهای است که بچهات را میفرستی؟ فردا پا شدم رفتم مدرسه.»
اول رفته بود اتاق ناظم و گله کرده بود که «این چه کاری است با بچهام کردی؟» ناظم جواب داده بود که همین پریروز سر مانی توی حیاط ضربه خورده بود و او کیسهی یخ روی سرش گذاشته بود. «همکارها گفتند چرا به این بچه انقدر محبت میکنی؟ مگر فامیلتان است؟ من هم گفتم نه. او فقط یک بچه است. دیروز هم که دیدم خیلی شیطنت میکند رفتم تنبیهش کردم و گفتم مگر همین دیروز سرت داغون نشده بود؟»
مادر از خانم ز. پرسیده بود اگر بچهی خودش بود بازهم این کار را میکرد و جواب شنیده بود که «همین کار را میکردم. ما تنبیه بدنی داریم. ما تنبیه بدنی داریم.» به ناظم گفته بود این کارتان درست نیست.
آخرین آمار سازمان ملل از قربانیان جنگ در افغانستان، آنطور که در وبسایت سازمان ملل آمده، نشان میدهد بالاترین آمار مرگ کودکان در ۱۵ سال گذشتهی جنگ افغانستان در سال ۲۰۱۶ رخ داده: ۹۲۳ کشته و ۲۵۸۹ مجروح.
به ناظم گفتم «ما از جایی فرار کردیم که هر روزش جنگ است.» جوابی نداد. «به اتاق آقای مدیر رفتیم. ماجرا را شرح دادم. گفت حق با شماست. گفتم خانمِ ناظم بچهام را تهدید به اخراج کرده. گفت نه بیرونش نمیکنیم. اینطوری گفته که بقیهی بچهها از این کارها نکنند.»
***
کوچه آنقدر باریک است که دستانِ بازِ دو نفر کنار هم به دیوارهایش میرسد. فروشندهها و مصرفکنندههای مواد مخدر دور تا دور کوچه را گرفتهاند. پرتوِ مشبکی، از لای نردهای، تابیده بر صورت یکی. عین نور غسالخانه بر صورت میتی. بچهها توی کوچه بازی میکنند. کسی کاری به کار دیگری ندارد، جز موادفروشانی که با آمدن تازهواردی جان میگیرند و میدوند سمتش: «آقا شیشه میخوای؟ چی میخوای؟ دارم.» جابهجای دیوارها سیاهاند؛ ردی از آتشِ شبهای گذشته که بیخانمانها روشن کردهاند.
***
مانی یکی از ۴۰۰ هزار دانشآموز اتباع خارجی است که در ۲۵ هزار و ۵۰۰ مدرسهی ایران درس میخوانند. مادر ناخنش را روی میز چوبی میکشد. صدای خوشایندی ندارد. «مانی پارسال در یک مدرسهی دیگر درس میخواند. شاگرد ممتاز بود. اما امسال اوضاع درسش زیاد خوب نیست.» لکهی کبود هنوز از گردن مانی نرفته.
مانی کلاستون چند نفره؟
-۳۶ نفریم.
ناظمتون چه شکلیه؟
-مثل بقیه.
ارسال نظر
آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد. فیلدهای ضروری با ستاره (*) مشخص شدهاند.